در بخش اول متوجه شدیم که مقایسه دست آوردها و ارزش های وجودی خود و کارهایمان با دیگران، منجر به ناامیدی خواهد شد.این کار، یکی از چندین ارزش مضحک و بیهوده است که ما را از مسیرمان به سمت شادی منحرف می کند.
به عنوان مثال احساس لذت را در نظر بگیرید. انتخاب بسیاری از افراد این است که لذت را به عنوان اولویت اول زندگی خود قرار دهند. با این حال فقط به دنبال لذت بودن، کار درست و اصولی نیست؛ در حقیقت این موضوع اساسی ترین ارزش معتادان، منحرفان جنسی و شکم پرستان است!
بر اساس تحقیقات آن هایی که لذت را به عنوان بالاترین ارزش در نظر می گیرند احتمالا در زندگی بیشتر از دیگران مضطرب و افسرده خواهند بود.
یک ارزش پوچ و بیهوده دیگر این است که موفقیت های مادی خود را به عنوان معیار ارزشمند بودن یا نبودن زندگیتان به کار ببرید.
چه به دنبال یک ماشین مجلل تر از همسایه تان باشید و یا ساعت رولکس گران قیمت تان را به رخ دوست تان بکشید، این ارزش های مادی هیچ منفعت طولانی مدت به همراه ندارند.
واقعیت این است که ثروت بیشتر، لزوما شادی بیشتری را به همراه نمی آورد.
بر اساس مطالعات انجام شده، وقتی نیازهای اولیه مان در زندگی برآورده شوند، از آن زمان به بعد ثروت بیشتر ،میزان شادی را افزایش نخواهد داد به عنوان مثال اگر بخواهیم کسب ثروت را قبل از ارزش هایی مانند خانواده، صداقت یا یکپارچگی دنبال کنیم، به دنبال شادی بودن حتی می تواند تاثیرات مخربی نیز داشته باشدبنابراین چطور می توانید از ارزش های مضحک و بی فایده دوری کنید ؟
جواب این سوال را باید ریشه یابی کرد. بدین معنی که پیروی از ارزش های مضحک و پوچ ، اغلب برآمده از نبود ارزش های ارزنده است. بنابراین اگر می خواهید که نه کورکورانه به دنبال لذت باشید و نه به مرسدس بنز جدید همسایه تان حسادت کنید، باید ارزش هایی را انتخاب کنید که متناسب با خواسته و نیت تان باشد؛ ارزش هایی که ارزش وقت گذاشتن و البته رنج کشیدن را داشته باشند.
خلاصه وار می توان گفت که ارزش های خوب باید:
بر اساس واقعیت باشند؛
برای جامعه سودمند باشند؛
تاثیری فوری و قابل کنترل داشته باشند.
به عنوان مثال صداقت را در نظر بگیرید . صداقت، ارزش بسیار خوبی است که بر اساس آن زندگی کنید، چرا که می توانید آن را کنترل کنید، فراموش نکنید که این تنها شما هستید که می توانید تصمیم بگیرید که صادق باشید یا نه ؛ این ارزش بر اساس واقعیت است؛ و به این خاطر که برای دیگران بازخورد صادق بودن شما را به همراه دارد، سودمند است.
ارزش های دیگری که مطابق با این سه معیارند خلاقیت، سخاوت و فروتنی هستند.
به جای اینکه احساس کنید قربانی هستید، مسئولیت زندگی خود را بر عهده بگیرید!
هر ساله هزاران دونده آماتور در دوی ماراتون شرکت می کنند . بسیاری از آن ها رسالت بزرگی از انجام این کار دارند؛ مثل جمع آوری پول برای امور خیریه.
اگرچه بسیاری از دوندگان در به پایان رساندن مسیر با دشواری مواجه می شوند اما اکثر دوندگان آماتور از این دستاورد خود مفتخر هستند.
حال تصور کنید به جای اینکه داوطلبانه در یک ماراتون شرکت کنید، تحت یک اجبار سفت و سخت، مجبور می شدید که در آن شرکت کنید.
در این صورت فارغ از اینکه چقدر خوب دویدید احساس و تجربه خوبی از شرکت در ماراتن نخواهید داشت!
واقعیت این است که احساس اجبار در قبال انجام کاری، آن را فاقد لذت و رضایت درونی شما می کند.
متاسفانه زندگی بسیاری از ما به گونه ای سپری می شود که گویی تجارب مان به ما اجبار شده اند.
برای مثال وقتی در یک مصاحبه کاری موفق نمی شویم، یا توسط شخصی که دوست داریم طرد می شویم و یا حتی وقتی به موقع به اتوبوس نمی رسیم، خود را قربانی شرایط به وجود آمده می دانیم.
در حالیکه تا خودمان نخواهیم هیچ کس و هیچ چیزی نمی تواند باعث ایجاد احساسات ناخوشایند در ما شود.
شاید نتوان وقایع بیرونی را تحت کنترل خود گرفت، اما حداقل می توانیم کنترل احساسات و واکنش هایمان را در دست بگیریم.
نمونه احساس قربانی شدن را می توان در زندگی فردی به نام ویلیام جیمز به وضوح مشاهده کرد.
ویلیام جیمز در یک خانواده ثروتمند و مرفه آمریکایی در قرن نوزدهم به دنیا آمد. او از لحاظ جسمی در سلامت نبود. ویلیام اغلب حالت تهوع داشت و در ناحیه پشت بدن و کمر، از درد عضلانی رنج می برد.اولین رویای او این بود که نقاش شود. اما هرگز برای رسیدن به این هدف مصمم و قاطع نبود. متاسفانه اگر علاقه ای هم از خود بروز می داد، پدرش دائما به این خاطر که او استعداد نداشت او را مسخره می کرد.
بعد از اینکه از نقاشی ناامید شد تصمیم گرفت تا حرفه پزشکی را به عنوان شغل آینده اش انتخاب کند.
اما متاسفانه در این کار هم موفق نشد.
جیمز وقتی که در دانشگاه علوم پزشکی بود ترک تحصیل کرد!
بعد از آن تصمیم مأیوس کننده، جیمز بسیار افسرده شد.
او برای لحظه ای زندگی خود را مرور کرد .
او با خود فکر کرد که نه از نعمت سلامتی برخوردار است و نه شغلی دارد که از آن امرار معاش کند .
بدتر از همه او حتی خانواده ای نداشت که از او حمایت کند.
فکر کردن به تمام این ها باعث شد که جیمز آن قدر خود را درمانده و حیران ببیند که جز خودکشی راه حل دیگری به ذهنش نرسد!
اما در گیرو دار خودکشی او به صورت تصادفی با کتابی آشنا شد که زندگی اش را تغییر داد.
نویسنده آن کتاب فیلسوفی به نام چارلز پپرس بود.
پیام اصلی کتاب این بود که هر شخصی باید مسئولیت صد در صدی زندگی خود را بر عهده گیرد.
خواندن این جمله آن قدر برای ویلیام نو و تازه بود که تأثیر تکان دهنده ای در ادامه زندگی او گذاشت.
جیمز پی برد که تمام مشکلاتش از این باور نشات می گیرد که او قربانی تاثیرات برونی است .
او در مقابل وقایع بیرونی مانند بیماری یا انتقادهای پدرش ، خود را آن قدر ضعیف و درمانده میدید که فقط احساس قربانی شدن داشت .
اما با خواندن آن کتاب، ویلیام پی برد که مسئولیت زندگی و کارهایش بر عهده خودش است .
بنابراین ویلیام تصمیم گرفت که از نو زندگی اش را آغاز کند.
پس از سال ها کار سخت، جیمز بدل به فردی پیشگام در علم روانشناسی آمریکا شد.
بنابراین اگر زمانی احساس کردید که قربانی شرایط ناگوار و وقایع بیرونی هستید، زندگی ویلیام جیمز را به یاد بیاورید و سعی کنید مسئولیت زندگیتان را بر عهده بگیرید .
برای مثال تصور کنید که شریک زندگیتان به رابطه اش با شما پایان می دهد.
خیلی راحت می توانید شریک زندگیتان را مقصر اتفاق به وجود آمده بدانید و او را به خاطر سنگدل بودن سرزنش کنید.
با چنین واکنشی به راحتی خود را تبرئه کرده و از قبول مسئولیت شانه خالی می کنید.
عمل هوشمندانه تر این است که شما هم در این جدایی خود را مسئول بدانید و بررسی کنید که چگونه در این جدایی سهمی داشته اید شاید در امور مختلف به شریک زندگیتان کمک نکردید، شنونده خوبی برایش نبودید و یا هرگز برای رویاهایش اهمیتی قائل نشدید.
با تشخیص اشتباهات و کار کردن روی آن ها، می توانید در آینده از وقوع چنین اشتباهاتی اجتناب کنید.
تنها در این صورت می توانید تجربه داشتن یک زندگی بهتر و شادتر را داشته باشید.
ما اغلب هنگامی که هویتمان در خطر است پا به فرار می گذاریم!
تصور کنید که مدیر ارشد یک شرکت بزرگ و برجسته هستید.
از شغلی که دارید و از درآمدتان بسیار راضی هستید؛ علاوه بر این صاحب یک اتومبیل شیک هستید و همیشه لباس های زیبا و جذابی به تن می کنید. در کنار همه این ها همکارانتان احترام زیادی برای شما قائل هستند و این باعث می شود عاشق شغلتان باشید به عبارتی گویی شغل شما هویت شماست.
حال تصور کنید که این فرصت را دارید تا به بالاترین سطح در حرفه تخصصی خود دست پیدا کنید.
برای مثال مدیر شرکتتان از شما می خواهد که یک مقاله انتقادی از یک موضوع بحث برانگیز روز جامعه بنویسید و آن را در فضای عمومی به اشتراک بگذارید هر چند در صورت موفقیت ممکن است مشهور شوید اما احتمال شکست هم وجود دارد .
در واقع قدم گذاشتن در این راه همراه با ریسک های بسیار بزرگی است. به عبارت ساده تر اگر نتوانید به بهترین شکل ممکن این کار را انجام دهید، همه چیز را از دست خواهید داد، یعنی شغل تان، اتومبیل، احترام و مهم تر از همه هویتتان.
آیا با دانستن این خطرات باز هم حاضر هستید که ریسک کنید؟
اکثر مردم این ریسک را نخواهند کرد.
این امر نتیجه پدیده ای است که نویسنده این کتاب به آن می گوید قانون اجتناب مانسون، یعنی تمایل انسان برای فرار از هر چیزی که هویت او را به خطر می اندازد.
گرچه دوری از ریسک های بزرگ، مانند ریسکی که به آن اشاره شد، ممکن است در ظاهر عاقلانه باشد ، اما تلاش عاجزانه ما برای محافظت از هویت مان بیشتر مانع است تا اینکه کمک کند. به عنوان مثال بسیاری از هنرمندان و نویسندگان آماتور حاضر نیستند کار خود را در معرض عموم قرار دهند . آن ها از این می ترسند که اگر کار هنری یا نوشته خود را نشان دیگران دهند، هیچ کس از آن خوشش نخواهد آمد.
این دسته از افراد بر این باور هستند که شکست، هویت آن ها را نابود خواهد کرد؛ هویتی که حول محور امکان تبدیل شدن به یک هنرمند بزرگ بنا شده است. به همین دلیل هرگز این کار را امتحان نمی کنند.
خوشبختانه راهی وجود دارد تا بتوانید آثار نکات منفی قانون اجتناب مانسون را کمرنگ کنید؛
این راه، الهام گرفتن از مکتب بودیسم است. بودیسم نوعی مکتب فکری است که به انسان ها کمک می کند تا از همه توانایی های بالقوه انسانی برای درک ذات واقعی حقیقت بهره ببرند.
بودیسم به ما می گوید که هویت یک وهم است.
توجه داشته باشید تمامی برچسب هایی که به خود نسبت می دهیم نظیر ثروتمند، فقیر، شاد، ناراحت، موفق، شکست خورده و غیره، صرفا ساختگی هستند.
این برچسب ها واقعی نبوده و به همین دلیل نباید بگذاریم این برچسب های ساختگی ، زندگی ما را تحت کنترل خود گرفته و بر ما حکم کنند.
بنابراین باید تمرین کنیم که دست از هویت دروغینی که برای خود ساخته ایم، برداریم!
رها کردن خود از هویت های ساختگی، می تواند یک تجربه فوق العاده باشد. به عنوان مثال، ممکن است این هویت را از خود ساخته باشید که شغلتان مهم ترین چیزی است که برایتان اهمیت دارد؛
شما این هویت را آن قدر پررنگ و حیاتی در نظر گرفته اید که حتی آن را از خانواده و سرگرمی هایتان هم مهم تر می دانید.
این هویت ساختگی باعث می شود آن طور که باید از زندگی تان لذت نبرید و خانواده تان را هم از خود برانید.
چاره این است که خود را از این تصویری که از خویش دارید رها سازید؛ چرا که این هویت، تنها شما را محدود می کند.
هویت جدید شما فردی است که شادی اش را فدای کارش نمی کند. با داشتن چنین رویه ای، قادر خواهید بود از هر کاری که باعث رضایت و شادی تان شود استقبال کنید، حال آن کار می تواند وقت گذراندن با فرزندانتان باشد یا ساختن یک ماکت چوبی برای فرزندتان.
اگر به دنبال تغییری مثبت هستید باید اشتباهات و نقاط ضعف خود را بپذیرید.
آیا شما هم از افراد از خود راضی که همیشه فکر می کنند حق با آن هاست بدتان می آید؟
افراد آزاردهنده ای که فکر می کنند همه چیز را می دانند . بدتر از همه این است که حتی وقتی به آن ها می گویید که حق با آن ها نیست به حرفتان گوش هم نمی دهند . شاید با خود بگویید که از این دسته از افراد نیستید اما باید بگوییم که متاسفانه شما چنین ویژگی دارید!
در واقع همه ما هر از گاهی دچار این وهم می شویم که حق با ماست، در صورتی که نیست.
این مثال را در نظر بگیرید: یکی از دوستان نویسنده به تازگی با مردی نامزد کرده بود. این داماد آینده تقریبا در چشم همه انسانی نجیب و مهربان بود اما برادر دختر، به هیچ وجه این نظر را نداشت. او مدام از انتخاب شریک زندگی خواهرش انتقاد می کرد و باور داشت که نامزد خواهرش در نهایت او را ناراحت خواهد کرد.
اکثر اطرافیان می دانستند که او اشتباه می کند از جمله خواهر خودش، اما علی رغم تلاش های خانواده و فامیل ، برادر دختر نمی خواست این واقعیت را بپذیرد که دچار وهم شده است.
این چیزی است که ممکن است بیشتر ما در زندگی دچار آن شده باشیم.اگر می خواهید همانند این شخص دچار توهم نشوید، باید حاضر باشید که بارها و بارها از خودتان بپرسید که آیا شما اشتباه می کنید یا نه .
تنها از این طریق می توانید از موقعیت هایی که به اشتباه فکر می کنید حق با شماست ، دوری کنید. اما گفتن این کار خیلی ساده تر از عمل کردن به آن است.
خیلی از اوقات عقاید اشتباه ما نقطه ضعف های ما را پوشش داده و توجیه ما در انجام دادن یا ندادن بسیاری از کارهاست. انسان به خوبی می داند که اگر تصمیمات و رفتارهای خود را به طور دائم زیر سوال ببرد، به حقایق تلخی در مورد خود پی خواهد برد.
مجددا بر می گردیم به مثال برادر بیش از حد سخت گیر : این احتمال وجود دارد که دلیل بیزاری و بی علاقگی برادر دختر این بوده که به شدت در حال پنهان کردن نقطه ضعف خود بوده است.
به نظر شما او چه نقطه ضعفی می توانست داشته باشد؟ شاید نقطه ضعفی می توانست داشته باشد؟ شاید نقطه ضعف او این بود که چرا او همانند خواهرش نتوانسته شریک زندگی و عشقی هیجان انگیز برای خود بیاید. شاید هم به این مساله حسادت می ورزید که خواهرش توجه اش را به جای او به نامزدش معطوف کرده است. برای او ساده تر بود تا کورکورانه فرضیات اشتباه بسازد تا اینکه با نقاط ضعف خود رو به رو شود.
منبع: کتاب هنر ظریف بی خیالی