قدرت عادت

قدرت عادت

قدرت عادت

«تمام زندگی ما، تا به الان که فرم مشخصی گرفته است، مجموعه ای از عادت هاست.» ممکن است اینطور به نظر برسد که بیشتر انتخاب هایی که ما هر روز می کنیم، محصول تصمیم گیری های ما که کاملا با دقت انجام شده هستند، ولی این واقعیت ندارد. آنها عادت هستند. و اگر چه هر عادتی به خودی خود کوچک به نظر میرسد، در طی زمان غذاهایی که سفارش می دهیم، چیزی که هر شب به بچه هایمان می گوییم، اینکه پول خرج می کنیم یا پس انداز، هر چند وقت یک بار ورزش می کنیم، و چگونگی سازماندهی افکار و روتین های کاریمان تاثیر شگرفی بر روی سلامتی، بهره وری، امنیت مالی و خوشحالی ما دارند. یک مقاله منتشر شده توسط محققی از دانشگاه دوک در سال 2006 نشان داد که بیش از 40 درصد کارهایی که افراد در طی یک روز انجام دادند، در واقع تصمیم نبوده اند، بلکه عادت بوده اند.

چرایی کارهایی که انجام می دهیم، در زندگی و کسب وکار

در پاییز سال 1993، مردی که باعث شد همه دانسته‌های ما در مورد عادت ها دگرگون شود، برای یک قرار برنامه ریزی شده قدم به درون آزمایشگاهی در سندیه گو گذاشت. او کهنسال بود، قدش بیش از شش پا بود و پیراهن آبی دکمه دار مرتبی پوشیده بود. موهای سفید پرپشتش حس حسادت را در هر شرکت کننده‌ی پنجاهمین گردهمایی دبیرستان بر می انگیخت. آرتروز باعث شده بود هنگام قدم زدن در راهروی آزمایشگاه کمی بلنگد. او دست همسرش را گرفته بود و به آهستگی راه میرفت، گویی مطمئن نبود که هر قدم تازه برای او چه به همراه خواهد آورد.

حدود یک سال قبل، یوجین پاولی، یا آن طور که بعدها در ادبیات پزشکی شناخته شد «ای. پی»، در پلایا دل ری در منزل بود و برای شام آماده می شد که همسرش در مورد پسرشان مایکل صحبت کرد که میخواست به آنان سر بزند.

یوجین سوال کرد: «مایکل کیست؟» بورلی، همسرش جواب داد: «بچه ات. میدانی، همان که ما با هم بزرگش کردیم!» یوجین نگاه مبهمی به او کرد. او پرسید: «او کیست؟»

آماس ویروسی مغز

روز بعد، حال یوجین به هم خورد و دچار دل پیچه شد. در عرض بیست و چهار ساعت، بدن او آن قدر آب از دست داد که بورلی وحشت زده او را به اتاق اورژانس برد. دمای بدنش در حال افزایش بود و به 105 درجه (فارنهایت) رسید، در حالی که همان طور عرق میریخت، هاله زردی روی ملافه های بیمارستان به وجود می آمد. او دچار هذیان گویی شد، فریاد میزد و پرستاران را که سعی داشتند یک سرم را وارد بازویش کند هل می داد. فقط بعد از تزریق داروی آرام بخش بود که پزشکی توانست سوزنی را بین دو مهره پشتش وارد کرده و چند قطره مایع مغزی نخاع بیرون بکشد.دکتری که این کار را انجام می داد فورا احساس کرد مشکلی وجود دارد. مایع احاطه کننده مغز و سلول های عصبی نخاعی مانعی در برابر عفونت و جراحت است. در افراد سالم، این مایع شفاف است و به سرعت جریان می یابد و با حالت نرمی داخل سوزن حرکت می کند. نمونه گرفته شده از نخاع یوجین حالت ابر گونه ای داشت و به کندی می چکید، گویی پر از شن میکروسکوپی بود. وقتی که نتایج از آزمایشگاه برگشت، پزشک یوجین فهمید که چرا او بیمار است: او از آماس ویروسی مغز(آنسفالیت؛ التهاب مغز) رنج می برد، بیماری که بوسیله ی ویروس نسبتا بی آزاری به وجود می آید و باعث به وجود آمدن تبخال و عفونت های خفیف روی پوست می شود. با این حال این ویروس در موارد نادری می تواند به مغز راه پیدا کرده و با از بین بردن لایه های ظریف بافتی که افکار، خواب ها و طبق نظر بعضیها روح – ما به آن وابسته است، آسیب فاجعه باری را وارد کند.

 

سیستم عصبی

دکترها به بورلی گفتند که در مورد آسیبی که تا به الان وارد شده کاری نمی توانند بکنند، ولی دز بالایی از داروهای ضد ویروسی ممکن است از گسترش آن جلوگیری کند. یوجین به کما رفت و به مدت ده روز با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. داروها به تدریج با بیماری مقابله کردند، تبش فروکش کرد و ویروس ناپدید شد. وقتی که بالاخره بیدار شد، ضعیف و گیج بود و نمی توانست غذا را به درستی ببلعد. او نمی توانست جمله ای بگوید و گاهی اوقات به زحمت نفس می کشید، گویی موقتا فراموش کرده بود چگونه نفس بکشد. ولی به هر حال زنده بود.سرانجام یوجین به اندازه کافی خوب شد تا یک سری آزمایش بدهد. دکترها از فهمیدن اینکه بدن او – از جمله سیستم عصبی وی- به میزان زیادی دست نخورده مانده شگفت زده شدند. او می توانست اندام هایش را تکان دهد و به نور و صدا پاسخ می داد. با وجود این، اسکن های گرفته شده از سر او سایه های شومی را نزدیک مرکز مغزش نشان می دادند. این ویروس یک بافت بیضی شکل نزدیک جایی که جمجمه و ستون فقرات به هم می‌رسند را از بین برده بود. دکتر به بورلی هشدار داد: » ممکن است او دیگر کسی که میشناختید نباشد، لازم است خودتان را برای این وضعیت آماده کنید.»یوجین به بخش دیگری ازبیمارستان منتقل شد. در عرض یک هفته او به راحتی غذا را قورت میداد. یک هفته دیگر گذشت و شروع به صحبت کردن معمولی کرد، می خواست که به او ژله و نمک بدهند، کانال های تلویزیون را عوض می کرد و شکایت می کرد که نمایش های تلویزیون کسل کننده هستند. پنج هفته بعد که یوجین از بیمارستان مرخص شده و به مرکز توانبخشی منتقل شد، می توانست در راهروها قدم بزند و بدون اینکه پرستاران از او بخواهند، آنها را در مورد برنامه های آخر هفته شان راهنمایی می کرد.دکتری به بورلی گفت: «من فکر نمی کنم تا به حال دیده باشم که کسی این گونه به زندگی برگشته باشد. نمی خواهم امید و انتظار شما را بالا ببرم ولی این مورد شگفت انگیز است.»با این وجود، بورلی همچنان نگران بود. در بیمارستان توانبخشی مشخص شد که این بیماری، شوهر او را به شکل نگران کننده ای عوض کرده است. برای مثال، یوجین نمی‌توانست به خاطر بیاورد کدام روز هفته است و هر چند بار هم که دکترها و پرستاران خودشان را به او معرفی میکردند، او نمی توانست نام آنان را به خاطر بیاورد. یک روز بعد از این که پزشکی اتاق یوجین را ترک کرد، او از بورلی پرسید: «چرا آن ها مرتب این سوال‌ها را از من می پرسند؟» وقتی بالاخره به خانه برگشت، اوضاع عجیب تر شد. به نظر می رسید یوجین دوستانش را به خاطر نمی آورد. او در دنبال کردن گفتگوها مشکل داشت. بعضی صبح ها از رختخواب بیرون می آمد، به آشپزخانه میرفت، برای خودش گوشت و تخم مرغ درست میکرد، بعد دوباره زیر پتو بر میگشت و رادیو را روشن می کرد. چهل دقیقه بعد، او این کارها را دوباره انجام می داد: بلند میشد، گوشت و تخم مرغ میپخت، به رختخواب برمیگشت و با رادیو ور میرفت. بعد دوباره همه این کارها را تکرار می کرد.بورلی وحشت زده پیش متخصصان، از جمله محققی در دانشگاه کالیفرنیا، سن دیه گو، رفت که در زمینه از دست دادن حافظه تخصص داشت. و این طور شد که در یک روز آفتابی پاییز، بورلی و یوجین از یک ساختمان کسل کننده در محوطه دانشگاه سر در آوردند، در حالی که دست هم را گرفته بودند و در راهرویی قدم می‌زدند. آن ها به یک اتاق کوچک آزمایش راهنمایی شدند. یوجین شروع به صحبت با زن جوانی کرد که مشغول کار با کامپیوتر بود.

 

مغز چگونه وقایع را ذخیره می کند؟

او در حالی که به کامپیوتری که این خانم مشغول تایپ با آن بود نگاه می کرد گفت: «با توجه به این که سال ها در کار الکترونیک بوده ام، همه این چیزها من را شگفت زده می کند. وقتی جوان تر بودم، این چیز در قفسه های شش پایی بود و تمام این اتاق را اشغال می‌کرد.»این زن به زدن کلیدهای صفحه کلید ادامه داد. یوجین آرام خندید.او گفت: همه ی این مدارهای چاپ شده و دیودها باورنکردنی است. وقتی من در کار الکترونیک بودم، یک قفسه شش پایی این چیز را در خود جای می‌داد.»دانشمندی وارد اتاق شد و خودش را معرفی کرد. او از یوجین سنش را پرسید. یوجین جواب داد: «اوه بگذار ببینم، پنجاه و نه یا شصت؟» او هفتاد و دو سالش بود.آن دانشمند شروع به تایپ با کامپیوتر کرد. یوجین لبخند زد و به کامپیوتر اشاره کرد، گفت: «می دانید، وقتی من در کار الکترونیک بودم، چند قفسه شش پایی این را در خود جای می داد!»این دانشمند، لری اسکویی پنجاه و دو ساله بود، پروفسوری که سه دهه ی گذشته را صرف مطالعه ی آناتومی عصبی حافظه کرده بود. تخصص او کشف این بود که مغز چگونه وقایع را ذخیره می کند. اما کار او با یوجین دنیای جدیدی را به روی او و صدها محقق دیگر باز می‌کرد که به درک ما از این که عادت ها چگونه کار می کنند شکل دوباره ای داده‌اند. مطالعات اسکوییر نشان می‌داد حتی کسی که نمی تواند سن خودش یا تقریبا هیچ چیز دیگری را به خاطر بیاورد، می‌تواند عادت هایی را ایجاد کند که به طور غیر قابل تصوری پیچیده باشند – تا زمانی که پی می برید که همه هر روز به همان نوع فرآیندهای عصب‌شناختی متکی هستند.پژوهش او و دیگران به آشکار کردن مکانیسم های نیمه خودآگاهی کمک کرد که بر روی انتخاب‌های بی شماری تاثیر می‌گذارند. مکانیسم‌های خودآگاهی که به نظر می رسد محصول افکار کاملا منطقی هستند، ولی در واقع تحت تاثیر تمایلات شدیدی قرار دارند که اکثر ما آن‌ها را به ندرت تشخیص داده یا درک می‌کنیم. اسکوییر تا آن زمان که یوجین را ملاقات کرد ،هفته ها بود که بر روی تصاویر مغز او مطالعه می کرد. اسکن ها نشان می دادند تقریبا تمام داخل جمجمه ی یوجین محدود به ناحیه ای پنج سانتی متری نزدیک به مرکز سر او می‌شود. ویروس تقریبا لوب گیجگاهی میانی او -یک لایه ی باریک سلول که دانشمندان گمان می‌بردند مسئول همه نوع کارهای شناختی مانند بخاطر آوردن گذشته و تنطیم برخی از احساسات است- را از بین برده بود.کامل بودن این تخریب اسکوییر را متعجب نکرد، آماس ویروسی مغز، بافت را با دقت بیرحمانه ای و تقریبا جراح گونه‌ای از بین می برد. چیزی که او را شوکه کرد این بود که این تصاویر چقدر آشنا به نظر می‌رسیدند.

۳۰ سال قبل...

سی سال قبل، اسکوییر به عنوان یک دانشجوی دکتری در دانشگاه ام آی تی همراه گروهی کار کرده بود که بر روی مردی معروف به «اچ. ام» کار می‌کردند. وی یکی از معروفترین بیماران در تاریخ پزشکی است. وقتی اچ. ام – نام واقعی او هنری مولیسون بود ولی دانشمندان سراسر زندگی او و هویتش را مخفی کرده بودند – هفت ساله بود، با یک دوچرخه تصادف کرد و با سر محکم روی زمین خورد. او خیلی زود بعد از آن حادثه دچار حملات صرع شده و بی هوش می‌شد. در شانزده سالگی، دچار اولین حمله اصلی و شدید آن شد، نوعی که تمام مغز او را تحت تاثیر قرار می داد؛ و خیلی زود بعد از آن واقعه، هوشیاری اش را تا ده بار در روز از دست می‌داد.

ترس از اشتباه

زمانی که اچ. ام بیست و هفت ساله شد کاملا ناامید بود. داروهای ضد تشنج کمکی به او نکرده بودند. باهوش بود، ولی نمی‌توانست هیچ شغلی را نگه دارد. او هنوز با والدینش زندگی می کرد. اچ. ام یک زندگی طبیعی می‌خواست. بنابراین او از پزشکی که تحملش برای آزمایش کردن بیشتر از ترسش از اشتباه پزشکی بود درخواست کمک کرد. مطالعات نشان داده بودند که ناحیه ای از مغز به نام هیپوکاموس ممکن است در تشنج‌ها نقش داشته باشد. وقتی که این دکتر پیشنهاد کرد که سر اچ. ام را بشکافد، قسمت جلویی مغز او را بالا آورده و با یک نی کوچک، هیپوکاموس و بافت دور و بر آن را از قسمت داخلی جمجمه او به بیرون بکشد، اچ. ام موافقت کرد.

عمل جراحی مغز

این عمل جراحی در سال 1953 انجام شد و پس از آن تشنج‌هایش کاهش یافت. اما تقریبا بلافاصله بعد از آن مشخص شد که مغز او به طور اساسی تغییر یافته بود. اچ. ام نام خودش و این که مادرش اهل ایرلند بود را می‌دانست. او می‌توانست سقوط بازار بورس در سال 1929 و گزارش‌های خبری راجع به حمله نورماندی را به خاطر بیاورد. ولی تقریبا هر چیزی که بعد از آن اتفاق افتاده بود – تمام خاطرات، تجربیات، تمام مشکلات و درگیری‌های دهه قبل از عمل جراحی – پاک شده بودند. وقتی یک دکتر با نشان دادن کارت‌های بازی و فهرستی از اعداد به اچ. ام شروع به آزمایش حافظه او کرد، فهمید که اچ.ام نمی‌تواند هیچ اطلاعات جدیدی را حدودا بیشتر از بیست ثانیه نگه دارد.

بخش دوم