در قسمت قبلی این نوشتار با قدرت عادت آشنا شدیم اکنون به ادامه این مطلب جذاب می پردازیم
عادت ها سرنوشت ما نیستند. ، عادتها می توانند نادیده گرفته شده، تغییر داده شده یا جایگزین شوند. ولی دلیل اینکه کشف چرخه عادت اینقدر مهم است، این است که این چرخه یک حقیقت اساسی را آشکار می کند: هنگامی که عادتی بروز می کند، مغز مشارکت کامل در تصمیم گیری را متوقف میکند و از کار و فعالیت شدید دست میکشد یا اینکه بر روی وظایف دیگری تمرکز میکند. بنابراین این الگو به طور خودکار آشکار میشود، مگر اینکه شما عمدا با عادت مبارزه کنید، مگر اینکه روتین های جدیدی پیدا کنید. با این حال صرفا درک اینکه عادت ها چگونه کار می کنند، یعنی یاد گرفتن ساختار چرخه عادت، کنترل آن ها را ساده تر می کند. زمانی که شما عادتی را به اجزایش ساده میکنید، می توانید با چرخ دنده ها ور بروید. آنا گریبیل، یک دانشمند ام.آی.تی که بسیاری از آزمایشات بیزال گانگالیا را سرپرستی کرده بود به من گفت: «ما آزمایشهایی انجام دادهایم که در آن به موش ها آموزش دادیم در یک مارپیچ آنقدر بدوند تا این کار تبدیل به یک عادت شود. بعد یک روز جایزه را در یک جای قدیمی خواهیم گذاشت و موش را هم می گذاریم و در کمال تعجب عادتهای قدیمی بلافاصله دوباره بروز خواهند یافت. عادت ها هیچگاه واقعا ناپدید نمی شوند. آنها در ساختارهای مغز ما رمزگذاری می شوند و این مزیت بزرگی برای ما است، چون خیلی بد است که بعد از هر تعطیلاتی مجبور باشیم دوباره رانندگی یاد بگیریم. مسئله این است که مغز شما نمیتواند فرق بین عادت خوب و بد را تشخیص دهد و بنابراین اگر شما عادت بدی داشته باشید، این عادت همیشه برای سرنخها و پاداشهای مناسب در کمین خواهد بود. این مورد توضیح می دهد که برای مثال چرا ایجاد عادت های ورزشی یا تغییر آنچه که می خوریم اینقدر سخت است. هنگامی که به جای دویدن، یک کار عادی مثل نشستن روی مبل یا خوراکی خوردن هنگام عبور از جلوی باجه دونات فروشی را انجام می دهیم، آن الگوها برای همیشه در سر ما باقی می مانند. اگر چه با همان قانون، اگر یاد بگیریم که روتینهای عصب شناختی جدیدی را ایجاد کنیم که آن رفتارها را تقویت کنند – اگر ما کنترل چرخه عادت را به دست بگیریم – میتوانیم آن تمایلات بد را به پس زمینه برانیم، مطالعات نشان دادهاند هنگامی که فردی الگوی جدیدی را ایجاد می کند، دویدن نرم یا نادیده گرفتن دونات ها مثل هر عادت دیگری خودکار می شود. بدون چرخه عادت ها، مغز ما تحت فشار کارهای ظریف روزانه مغلوب شده و خاموش می شود. افرادی که گانگالیون های پایه ای آن ها به خاطر صدمه یا بیماری آسیب دیده است، اغلب از نظر فکری فلج می شوند. آنها در انجام کارهای ساده ای نظیر باز کردن پنجره یا تصمیمگیری در مورد اینکه چه چیزی بخورند، مشکل دارند. آنها توانایی نادیده گرفتن جزییات بی اهمیت را از دست می دهند – برای مثال یافته یک تحقیق نشان داد که بیماران با گانگالیون های پایه ای صدمه دیده نمی توانند حالت های صورت نظیر ترس یا انزجار را تشخیص دهند، چون هیچ وقت مطمئن نیستند که روی کدام قسمت صورت تمرکز کنند. ما بدون گانگالیون های پایه ای مان، دسترسی به صدها عادتی که هر روز به آن ها احتیاج داریم را از دست میدهیم. آیا امروز صبح برای تصمیم گیری در مورد اینکه اول بند کفش راست یا چپتان را ببندید مکث کردید؟ آیا برای تصمیم گیری در مورد اینکه قبل یا بعد از دوش گرفتن مسواک بزنید مشکل داشتید؟ البته که مشکلی نداشتید. این تصمیم ها از روی عادت و بدون تلاش و زحمت گرفته می شوند. تا زمانی که گانگالیون های پایه ای ما دست نخورده باقی بمانند و سرنخها ثابت باشند، رفتارها بدون فکر کردن اتفاق می افتند. (هر چند که وقتی به تعطیلات میروید، ممکن است به شکل های متفاوتی لباس بپوشید یا دندان هایتان را در زمانی متفاوت با صبح عادی و روتین مسواک بزنید، بدون اینکه متوجه آن باشید.) با این حال وابستگی مغز به کارهای عادی خودکار می تواند خطرناک باشد. عادت ها به همان اندازه که مفید هستند می توانند مضر باشند. برای مثال یوجین را در نظر بگیرید. عادتها بعد از دست دادن حافظه اش، زندگی را به او برگرداندند. سپس آن ها دوباره همه چیز را از او گرفتند.
یادگیری عادت های جدید
هر چه اسکوییر زمان بیشتر و بیشتری را با یوجین می گذراند، قانع می شد که بیمارش در حال یادگیری عادت های جدیدی است. تصاویر مغز یوجین نشان می دادند که گانگالیون های پایه ای او از صدمهای که بر اثر التهاب ویروسی مغز وارد آمده رهایی یافته است. این دانشمند در این فکر بود که آیا ممکن است یوجین حتی با صدمه شدید مغزی هنوز بتواند از چرخه سرنخ-روتین-پاداش استفاده کند؟ آیا این فرایند قدیمی عصب شناختی می تواند توضیح دهد که چگونه یوجین قادر است اطراف بلوک پیاده روی کند و شیشه آجیل را در آشپزخانه پیدا کند؟ برای آزمایش این موضوع که آیا یوجین در حال کسب عادت های جدیدی بود یا خیر، اسکوییر آزمایشی را ترتیب داد. او شانزده شیئ متفاوت – تکه هایی از اسباب بازی های پلاستیکی با رنگ روشن – را برداشت و آن ها را به مقواهای مستطیل شکلی چسباند. سپس آن ها را به هشت جفت تقسیم کرد: گزینه آ و گزینه ب. در هر جفت یک تکه مقوا که به طور اتفاقی انتخاب شده بود، برچسبی داشت که در پایین آن چسبانده شده بود و روی آن نوشته شده بود: «صحیح.»
یوجین پشت میزی نشسته بود و به او یک جفت از این اشیاء را داده بودند و از او خواستند که
یکی را انتخاب کند. سپس به او گفتند گزینه ای را که انتخاب کرده برگرداند تا ببیند آیا در زیر آن برچسب «صحیح» وجود دارد یا خیر. این یک روش رایج برای اندازه گیری حافظه است. از آنجایی که فقط شانزده شیئ وجود دارند و همیشه به همان شکل هشت جفتی ارائه می شوند، اغلب افراد بعد از چند دور به خاطر می سپرند که کدام موارد «صحیح» هستند. میمون ها می توانند بعد از هشت تا ده روز همه موارد «صحیح» را به خاطر بسپارند.
یادآوری
یوجین هر چند دفعه هم آزمایش را انجام می داد نمیتوانست موارد «صحیح» را به خاطر بیاورد. او این آزمایش را برای ماه ها هفته ای دو بار انجام داد و هر روز به چهل جفت از اشیاء نگاه می کرد.
بعد از چند هفته، در ابتدای آزمایش، محققی از او پرسید: «میدانی چرا امروز اینجا هستی؟» یوجین گفت: «فکر نمی کنم بدانم.» – «من می خواهم اشیایی رو به تو نشان بدهم. میدانی چرا؟» یوجین اصلا نمی توانست جلسات قبلی را به خاطر بیاورد: «آیا قرار است من آن ها را برای شما توصیف کنم یا بگویم که به چه دردی می خورند؟» همانطور که هفته ها می گذشتند عملکرد یوجین بهتر می شد. بعد از بیست و هشت روز آموزش، یوجین در 95 درصد موارد گزینه درست را میگفت. بعد از یک آزمایش، یوجین در حالی که از موفقیت خودش گیج شده بود، به محقق نگاه کرد و پرسید: «من چطور این کار را انجام میدهم؟»
– «به من بگو الان در سرت چه میگذرد؟ آیا به خودت میگویی یادم میآید این یکی را دیده ام؟»
یوجین گفت: «نه.» و در حالی که به سرش اشاره می کرد گفت: «آن تقریبا اینجا یا جای دیگری است و دستم خودش به سمت آن (شیئ) می رود.» با این حال این موضوع برای اسکوییر کاملا با عقل جور در می آمد. یک کار روتین وجود داشت: او یک شیء را انتخاب می کرد و نگاه می کرد تا ببیند آیا زیر آن برچسبی وجود دارد یا خیر، حتی اگر اصلا دلیلی نداشت، میل شدیدی داشت به اینکه مقوا را برگرداند. بعد از آن یک پاداش وجود داشت: رضایتی که بعد از پیدا کردن برچسب و اعلام «صحیح» به او دست میداد. در نهایت یک چرخه عادت بوجود آمد.
اسکوییر برای اینکه مطمئن شود این الگو واقعا یک عادت است، یک آزمایش دیگر را ترتیب داد. او هر شانزده شیء را برداشت و همه را هم زمان روبروی یوجین قرار داد و از یوجین خواست تا اشیای «صحیح» را روی هم قرار دهد. یوجین اصلا نمی دانست از کجا شروع کند و پرسید: «محض رضای خدا! چطور باید این را به خاطر بیاورم؟». یوجین دستش را به سمت یک شیء دراز کرد و می خواست آن را برگرداند. مسئول آزمایش جلوی او را گرفت و گفت: «نه!» کاری که از یوجین خواسته شده بود این بود که او اشیاء را روی هم قرار دهد. چرا او سعی داشت آن ها را برگرداند؟ یوجین گفت: «فکر میکنم این فقط یک عادت است.» یوجین نتوانست این کار را انجام دهد. وقتی اشیاء خارج از زمینه چرخه عادت به او ارائه میشدند، مفهومی برای او نداشتند. این همان مدرکی بود که اسکوییر به آن نیاز داشت. آزمایش ها نشان میدادند که یوجین این توانایی را دارد که عادت های جدیدی کسب کند، حتی زمانی که این عادت ها در ارتباط با وظایف یا اشیایی بودند که او بیشتر از چند ثانیه نمی توانست آن ها را به خاطر بیاورد. این توضیحی بود برای اینکه چگونه یوجین می توانست هر روز صبح به پیاده روی برود. سرنخها – درخت های مشخصی در تقاطع ها یا محل قرارگیری صندوق های پست بخصوصی – هر دفعه که او بیرون می رفت یک جور بودند، بنابراین اگرچه او نمیتوانست خانه اش را تشخیص بدهد، عادت هایش همیشه او را به سمت در جلویی راهنمایی کرده و بر می گرداندند. همچنین این توضیحی بود برای اینکه چرا یوجین سه یا چهار بار در روز صبحانه می خورد، حتی اگر گرسنه نبود. تا زمانی که سرنخ درست حاضر بود – مثل رادیوی او یا نور صبحگاهی از لای پنجره – او به طور خودکار کارهایی را که گانگالیون های پایه ای اش به او دیکته می کردند انجام می داد.
عادت های دیگر
نکته دیگر آنکه تعداد خیلی زیادی عادت های دیگری در زندگی یوجین وجود داشتند که هیچ کس متوجه آن ها نشده بود، مگر زمانی که شروع به جستجوی آن ها کردند. برای مثال دختر یوجین اغلب برای سر زدن به خانه او می آمد. او در اتاق نشیمن کمی با پدرش صحبت می کرد، سپس به آشپزخانه می رفت تا مادرش را ببیند و سپس در حالی که دستش را برای خداحافظی تکان می داد خانه را ترک می کرد و بیرون میرفت. زمانی که دختر یوجین میرفت، یوجین مکالمه اش با دخترش را از یاد می برد و عصبانی می شد – چرا او بدون حرف زدن داشت میرفت؟ – و بعد فراموش می کرد که چرا خودش ناراحت بوده است. ولی عادت هیجانی شروع شده بود و به همین دلیل عصبانیتش ادامه می یافت و شدت می یافت و این فراتر از آن بود که یوجین بتواند درکش کند و خودش را به شکلی نشان می داد.
عصبانیت از به خاطر نیاوردن
بورلی به من گفت: «گاهی اوقات او روی میز می کوبید و یا ناسزا میگفت و اگر دلیلش را از او می پرسیدی می گفت: «نمی دانم ولی عصبانی هستم.» او به ماشین لگد میزد یا به هر کسی که وارد اتاق میشد نیش و کنایه میزد. سپس بعد از چند دقیقه لبخند میزد و در مورد آب و هوا صحبت میکرد. بورلی میگفت: «مثل این بود که وقتی عصبانیتش شروع می شد، می بایست تمامش کند.»
آزمایش جدید اسکوییر
آزمایش جدید اسکوییر چیز دیگری را نیز نشان می داد: آن عادت ها به طور تعجب آوری ظریف بودند. اگر سرنخ یوجین به میزان خیلی کمی عوض می شد، عادت هایش از هم جدا می شدند. برای مثال چند دفعه او دور بلوک پیاده روی کرد و چیزی متفاوت بود – شهر در حال انجام تعمیرات خیابانی بود یا اینکه طوفان باد شاخه ها را به پیادهرو پرت کرده بود – یوجین گم می شد و فرقی نمی کرد که او چقدر به خانه نزدیک است، تا اینکه یک همسایه مهربان راه خانه اش را به او نشان می داد. اگر دختر یوجین ده ثانیه قبل از بیرون رفتن با او صحبت میکرد، عادت عصبانیتش اصلا دیده نمیشد. آزمایش های اسکوییر با یوجین، با اثبات اینکه یادگیری و انتخاب های ناخوداگاه بدون اینکه چیزی در مورد درس یا تصمیم گیری به خاطر بیاوریم امکان پذیر هستند، یک بار و برای همیشه در فهم و درک جامعه علمی از اینکه مغز چگونه کار می کند، انقلابی بوجود آوردند
یوجین نشان داد که عادت ها به اندازه حافظه و منطق، ریشه و اساس نحوه رفتار ما هستند. ممکن است ما تجاربی که عادت های ما را به وجود می آورند را به خاطر نیاوریم، ولی زمانی که آن ها در مغزمان ذخیره می شوند، اغلب بدون اینکه خودمان بفهمیم بر نحوه عملکرد ما تاثیر می گذارند.